گاهی فقط بغل میخواستیم! گاهی غمگینترین انسان روی زمین بودیم و بار جهان، روی دوشمان سنگینی میکرد و به نظر میرسید از هیچ چیز و هیچکس کاری ساخته نیست، اما ساختهبود! ما را فقط یک آغوش گرم و پناهدهنده نجات میداد، از قعر عمیقترین اقیانوسهای تنهایی و از لبهی بلندترین پرتگاههای اندوه... عجیب بود، اما گاهی فقط یک آغوش کفایت میکرد. "همین که کسی میگفت: حق داری خسته و غمگین باشی و بدون هیچ قضاوتی در آغوشمان میگرفت" کافی بود تا بلند شویم، به بازیِ نیمهکارهی دنیا برگردیم و همه چیز را درست کنیم...